lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

از زندگی...

مهتای من ... دخترم ... این روزها دیگه به مهد رفتن عادت کردی ... شبها حدود ساعت 10 -10:30 باهم میریم توی اتاق تا بخوابی . و صبح ها هم قبل از ساعت 8 بیداری و طبق معمول از اتاقت صدا میکنی : مامان بیدار شو صبح شده :)....  دیگه بهانه نمیگیری برای رفتن و علاقه پیدا کردی . البته بگم که وقتی  میفهمی آخر هفته است و تعطیلی کلی خوشحال میشی و میگی : آخ جون تعطیله .....هههههه وقتی که ظهر میام دنبالت میای و دستت رو میندازی دور گردنم و باهم لاو میترکونیم هههههه... جالب اینجاست که بعضی از چیزهایی که تغذیه روزانه ات هست تو خونه لب نمیزنی اما تو مهد تا آخرش رو میخوری ... روز چهار شنبه هفته پیش چون یکم مریض بودی و آبریزش بینی داشتی نگذاشتم مهد بر...
11 آبان 1392

مهتا به مهد میرود ...

        بالاخره بعد از تحقیقات فراااوان و کنار امدن با خودم تصمیم گرفتم که مهتارو به مهد بفرستم ... از تاریخ 15 مهر ماه مهتای من به مهد شایگان که نزدیک خونه مامان جونه رفت . دو روز اول بسیار خوب و عالی بود به طوری که منو متعجب کرد .. اما از روز سوم بنا به ناسازگاری گذاشت و از خونه گریه میکرد و میگفت که نمیخوام برم هرچی صحبت میکردم باهاش . جایزه میخریدم . فایده ای نداشت .. البته بگم که اولش اینطوری بود و گریه و جیغ و داد راه می انداخت اما بعد از مدتی که سرش رو گرم میکردن همه چی از یادش میرفت و میشست به بازی و نقاشی ...خلاصه یکی دو روزی کل برنامه مهد رو بهم ریخت و مربیها ومدیرشون به خاطر مهتا خانوم ...
30 مهر 1392

آخرین سفر تابستان 92

        روزهای آخر تابستان 92 به همراه خانواده پدری مهتا  (  عمه فرزانه و خانواده به همراه عزیز و باباجون و خانواده )به شمال سفر کردیم . عمه فرزانه از طرف اداره توی روستای کترا نرسیده به رامسر ویلا گرفته بود  و از ما هم دعوت کردن تا همراهشون باشیم . صبح روز سه شنبه حرکت کردیم . توی این سفر زهرا دختر عمه فرزانه همبازی مهتا بود ... (بقیه در ادامه مطلب) روزهای آخر تابستان 92 به همراه خانواده پدری مهتا  (  عمه فرزانه و خانواده به همراه عزیز و باباجون و خانواده )به شمال سفر کردیم . عمه فرزانه از طرف اداره توی روستای کترا نرسیده به رامسر ویلا گرفته بود  و از ما هم دعوت کردن تا...
18 مهر 1392

روز دختر ...♥♥♥

  خداوند لبخند زد دختر آفریده شد! لبخند خدا روزت مبارک روز دخترای گل مبارک                                                دختر گلم ... مهتای نازم ... خدارو  هزاران هزار بار شاکرم که ر حمتش رو به ما عطاکرد و ما را صاحب فرزند  دختر کرد دختر ی عنی عشق ... دختر یعنی عاطفه . ... دختر ی عنی نبض زندگی .... دختر یعنی همه چیز تو برای من همه چیزی ... همه زندگی ... عزی...
17 شهريور 1392

دماوند...

       پنجشنبه 14 شهریور داییم مارو به ویلاش توی دماوند دعوت کرده بود ...اما متاسفانه مهتا از شب قبلش تب کرده بود و یکم بی حال بود ..دلیلش هم این بود که همراه با پدر محترم رو به روی کولر خوابیده بودن ... مهتا خیلی ذوق داشت و دوست داشت که بریم ...تا صبح چند بار پرسید : مامان صبح نشده بریم دماوند ؟ صبح برای رفتن مردد بودیم ...اما بالاخره راهی شدیم .(بقیه در ادامه مطلب)   حدود ساعت 12:30 بود که رسیدیم ...از همون لحظه مهتا و الینا با نوه داییم ریحانه مشغول بازی شدن ... مهتا .ریحانه .الینا و علی کوچولوی دوست داشتنی مهتا .الینا . امیررضا و ریحانه      ...
17 شهريور 1392

صبح شده ...بیدار شو !!!

        چند وقتی هست که مهتا به محض بیدار شدن از خواب از توی اتاقش صدا میکنه که " مامان بیدارشو صبح شده ..." حالا میخواد ساعت 6 صبح از خواب بیدارشه یا ساعت 10 صبح ....وقتی چشمهاش رو باز می کنه  میبینه که اتاقش روشنه این کار رو میکنه البته بیشتر یه مدل بهانه گیریه که برم سراغش و بیارمش توی تخت خودمون ... گاهی هم دیگه خوابش نمیبره وباید کلی باهاش کلنجار برم ....... ...
13 شهريور 1392

خرید دونفره ..

امروز صبح حوصله ام سر رفته بود یکدفعه تصمیم گرفتم با مهتا دوتایی بریم بیرون خرید ... کتاب خریدن رو بهانه کردم و آماده شدیم ... برای مهتا توضیح دادم که بریم باهم تا برات کتاب بخرم ... بریم دوتایی سوار تاکسی بشیم .... اول مهتا قبول نمیکرد میگفت من میترسم من نمیام .... (چون تا به حال منو مهتا با تاکسی و این چیزها بیرون نرفتیم  اصلا مهتا سوار تاکسی و این چیزها نشده و این اولین بار بود ) .... میگفت خوب با ماشین خودمون بریم ... شما رانندگی کن..... گفتم امروز بابایی ماشین رو برده .... میگفت خوب زنگ بزن برامون بیاره ... خلاصه این دخمل از گل بهتر ما راضی نمیشد به هزار ترفند راضیش کردیم و راه افتادیم ..... سر خیابون که سوار تاکسی شدیم براش تو...
2 شهريور 1392