lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

از زندگی...

شبها میام تو اتاقت و کنار تختت میشینم و چند تا کتاب برات میخونم بعد مراسم بوس و شب بخیر و اینکه باید مدتی دستت رو توی دستم بگیرم ... بعد من خسته میشم و پایین تخت دراز میکشم تا خوابت ببره و هر بار بهم میگی مامان سرت رو رو زمین نذار درد میگیره...اون عروسک بزرگه رو بذار زیر سرت... ومن هر بار با شنیدن این جمله و مهربونی تو قلبم فشرده میشه و احساساتی میشم ... از اینکه اینقدر با مهر و محبتی ممنونم مهتای بی همتای من ... ........................................................................................................................................ این روزها کارهایی رو که توی مهد انجام میدید رو توی خونه به صورت بازی با عروسک هات یا تو...
5 دی 1392

خرید دونفره ..

امروز صبح حوصله ام سر رفته بود یکدفعه تصمیم گرفتم با مهتا دوتایی بریم بیرون خرید ... کتاب خریدن رو بهانه کردم و آماده شدیم ... برای مهتا توضیح دادم که بریم باهم تا برات کتاب بخرم ... بریم دوتایی سوار تاکسی بشیم .... اول مهتا قبول نمیکرد میگفت من میترسم من نمیام .... (چون تا به حال منو مهتا با تاکسی و این چیزها بیرون نرفتیم  اصلا مهتا سوار تاکسی و این چیزها نشده و این اولین بار بود ) .... میگفت خوب با ماشین خودمون بریم ... شما رانندگی کن..... گفتم امروز بابایی ماشین رو برده .... میگفت خوب زنگ بزن برامون بیاره ... خلاصه این دخمل از گل بهتر ما راضی نمیشد به هزار ترفند راضیش کردیم و راه افتادیم ..... سر خیابون که سوار تاکسی شدیم براش تو...
2 شهريور 1392

از زندگی...

                     دخترکم ..مهتای من . این روزها بیشتر وقتت رو دوست داری با تماشای تلویزیون و CDبگذرونی یا اینکه ازم میخوای تا کامپیوتر روشن کنم وبشینی بازی انجام بدی جالب  اینجاست که میگی میخوام مثل  بابام مهندس کامپیوتر بشم امامن اصلا این وضعیت رو دوست ندارم و به هر نحوی که بشه سعی میکنم تا از این کارت جلوگیری کنم بیشتر سعی میکنم تا خودم باهات بازی کنم گاهی بازی هایی رو باهم اختراع میکنیم گاهی هم به کتاب خوندن بسنده میکنیم . امروز که اومدم اتاقت روتمیز کنم دیدم دوباره  پای کامپیوتر نشستی... تا دیدی من دارم وسایل رو مرتب میکنم ناگهان حس بازی کردنت گرفت و مشغول آ...
27 مرداد 1392

از زندگی

      این روزها زیاد برای خودت مستقل بازی میکنی . صبح ها که من مشغول کارهای خونه هستم تو برای خودت توی اتاق مشغول بازی و خیال پردازی میشی من آهسته و نوک پا  میام و یواشکی کارهات رو نگاه میکنم و کلی کیف میکنم گاهی میری جلوی آینه و شعر میخونی (شعرهای من درآوردی خودت رو ) کلی قیافه میگیری و بازی میکنی . یه موقع مامان عروسکهات میشی .عروسکها مریض میشن و تو اونها رو با وسایل دکتریت معاینه میکنی یا بهتره به زبون خودت بگم "آینه میکنی " بعد میبریشون توی اتاق ما روی تخت کنارشون میخوابی و  ازشون مراقبت میکنی مثل یه مامان واقعی مریض داری میکنی . یه وقتهایی هم کلی از اسباب بازیها و خرت و پرت ها روجمع میکنی ت...
30 ارديبهشت 1392
1