lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

از زندگی...

مهتای من ... دخترم ... این روزها دیگه به مهد رفتن عادت کردی ... شبها حدود ساعت 10 -10:30 باهم میریم توی اتاق تا بخوابی . و صبح ها هم قبل از ساعت 8 بیداری و طبق معمول از اتاقت صدا میکنی : مامان بیدار شو صبح شده :)....  دیگه بهانه نمیگیری برای رفتن و علاقه پیدا کردی . البته بگم که وقتی  میفهمی آخر هفته است و تعطیلی کلی خوشحال میشی و میگی : آخ جون تعطیله .....هههههه وقتی که ظهر میام دنبالت میای و دستت رو میندازی دور گردنم و باهم لاو میترکونیم هههههه... جالب اینجاست که بعضی از چیزهایی که تغذیه روزانه ات هست تو خونه لب نمیزنی اما تو مهد تا آخرش رو میخوری ... روز چهار شنبه هفته پیش چون یکم مریض بودی و آبریزش بینی داشتی نگذاشتم مهد بر...
11 آبان 1392

برای دخترم

تو دختر متولد شدی برای همیشه پاک بودن تو دختر متولد شدی برای همیشه زیبا بودن تو دختر متولد شدی برای همیشه لطیف بودن (ادامه مطلب) تو دختر متولد شدی برای همیشه پاک بودن تو دختر متولد شدی برای همیشه زیبا بودن تو دختر متولد شدی برای همیشه لطیف بودن تو دختر متولد شدی برای همیشه عشق ورزیدن تو دختر متولد شدی برای همیشه محبوب بودن تو دختر متولد شدی برای آرام کردن قلب های نا آرام تو دختر متولد شدی برای معنا دادن به زندگانی یک مرد تو دختر متولد شدی برای همیشه عفیف بودن تو دختر متولد شدی برای همیشه در صحنه بودن تو دختر متولد شدی برای همیشه مهربان بودن تو دختر متولد شدی برای همیشه صبور بودن تو ...
21 آذر 1391

چشمهایش

                   صاحب این چشم ها ! با من چه میکنی ؟ نگاه تو درونم را دگرگون میکند . نمیدانی این چشم ها مرا تا کجا می برد . شاید ظاهر چشم هایت شباهت زیادی به مادرم نداشته باشد اما.. تو با این نگاه و با این چشم ها مرا به یاد او می اندازی . یاد نگاه هایش به خودم . تو با این نگاه مرا با خود به رویا می بری .به رویای شیرین کودکی به زمانی که شاد و رها بودم . رها از مشغله های زندگی . به دنیایی که پر از سادگی و مهر و محبت بود و مرا جدا میکنی از روزمرگی ها . وقتی در فکر و خیال درون خودم غرق شدم و از همه چیز دلخورم می آیی و با این چشم ها کنجکاوانه نگاهم ...
16 مهر 1391
1