دماوند...
پنجشنبه 14 شهریور داییم مارو به ویلاش توی دماوند دعوت کرده بود ...اما متاسفانه مهتا از شب قبلش تب کرده بود و یکم بی حال بود ..دلیلش هم این بود که همراه با پدر محترم رو به روی کولر خوابیده بودن ... مهتا خیلی ذوق داشت و دوست داشت که بریم ...تا صبح چند بار پرسید : مامان صبح نشده بریم دماوند ؟
صبح برای رفتن مردد بودیم ...اما بالاخره راهی شدیم .(بقیه در ادامه مطلب)
حدود ساعت 12:30 بود که رسیدیم ...از همون لحظه مهتا و الینا با نوه داییم ریحانه مشغول بازی شدن ...
مهتا .ریحانه .الینا و علی کوچولوی دوست داشتنی
مهتا .الینا . امیررضا و ریحانه
مهتا اصلا حال خوبی نداشت فقط به خاطر وجود بچه ها بود که خودش رونگه میداشت . بعد از ظهر همه باهم پیاده تا رودخونه بالای خونه رفتیم ... اما کل راه رومهتا فقط نق زد و بهانه گرفت طفلک بیحال بود و مدام شکایت میکرد و میگفت عکس ننداز بابا یاسر هم مجبور بود بغلش کنه اگرنه ....
این عکس خیلی بامزه است هم داره شکایت میکنه که بسه دیگه عکس ننداز هم داره ژست میگیره
دخملک در حال سنگ انداختن توی رودخونه...
این هم یه عکس از از توی آلاچیق بالاترین نقطه خونه...
عصر آقایون تو حیاط طبقه وسط مشغول والیبال بازی شدن و ما خانومها هم رفتیم طبقه بالا توی آلاچیق
بعددور هم جمع شدیم و آش خوردیم ...تشکر فرااوان از زندایی به خاطر این همه زحمت
غروب که شد دوباره اومدیم پایین و تو حیاط نشستیم ... هوا داشت سرد میشد و باد میومد ...وشوخی وبحث سر اینکه کی سردش میشه و زودتر میره داخل ... همه سعی میکردن کم نیارن و بشینن که سرانجام تصمیم گرفتن که باهم برن داخل ......... حیف که مهتا حالش خوب نبود و از سر شب دیگه اومد و دراز کشید معلوم بود که دیگه توانی نداره .... تب داشت و بینیش حسااابی گرفته بود
اگر حالش خوب بود حتما شب هم میموندیم چون خیلی بهمون خوش گذشته بود... و اینکه پسر داییم و خانومش به خاطر ما شب اومده بودن و خیلی اصرار میکردن که بمونیم بابا یاسر هم خیلی مایل بود اما به خاطر دخمل خانومی اومدیم و ساعت 2:30 رسیدیم خونه ... و مهتا رو بردیم دکتر و گفت که گلوش عفونت داره و براش یکسری شربت آنتی بیوتیک و.. .تجویز کرد .