محرم91
ماه محرم شروع شد ما هر شب به اتفاق بابا یاسر به مسجد محل می رفتیم . مهتا هم شدیدا به این مراسم اشتیاق نشون می داد . یه شب به نمایشگاه کربلا رفتیم اونجا ماکت حرم امام حسین(ع) وحضرت عباس (ع) روگذاشته بودن و چه ماهرانه تمام ریزه کاری ها رو درست کرده بودتد در گوشه دیگه ای از نمایشگاه صحنه جنگ وروز عاشورا بود و سپاه امام حسین (,ع) و در مقابل لشکر دشمن .در گوشه ای هم گهواره علی اصغر بود و در کنار آن کبوتری که به گلویش تیر خورده بود . مهتا با دیدن این صحنه شروع به سوال پرسیدن کرد که چرا این جوری شده ؟ کی بهش تیر زده و خلاصه اینکه تا چند روز بعد هچنان سوال می پرسید و خیلی دقیق به پاسخ ما گوش میکرد و توی ذهنش ثبت میکرد . یه روز که با الینا باهم بازی میکردن شروع کردن تعریف از نمایشگاهی که رفته بودن وبا زبون شیرین بچه گی از حضرت علی اصغر و چیزهایی که اونجا دیده بودن برای هم میگفتن .