مهتای قصه گو
چند وقتیه که برای مهتا قصه های مختلفی روتعریف میکنم .مهتا هم خودش یادگرفته قصه بگه .دیشب موقع خواب تا اومدم براش قصه بگم ...(بقیه در ادامه مطلب)
چند وقتیه که برای مهتا قصه های مختلفی روتعریف میکنم .مهتا هم خودش یادگرفته قصه بگه .دیشب موقع خواب تا اومدم براش قصه بگم گفت :مامان من میخوام برات قصه بگم .گفتم خوب بگو شروع کرد اول آب دهنش رو قورت داد و بعد گفت: اکی بود اکی نبود گیر از خدا ایچکی نبود یه خانم بزی بود سه تا بچه داشت امش شنقول منقول بود آقا گرگه اومد گفت منم منم مادرتون غذا آوردم براتون بعد یه کم مکث کرد چون باقیش یادش نیومد گفت: گصه ما به سر رسید خوب مامان بخواب دیده ! چه لذتی داره شنیدن قصه از زبون دخترت واای دلم میخواست تک تک این لحظات رو ضبط کنم دوست نداشتن هرگز این زمان تموم بشه و من همچنان با اشتیاق فراوان چشم بدوزم به صورت فرشته کوچولوم که با ناز و ادا برای من قصه میگه .