چشمهایش
صاحب این چشم ها ! با من چه میکنی ؟ نگاه تو درونم را دگرگون میکند . نمیدانی این چشم ها مرا تا کجا می برد . شاید ظاهر چشم هایت شباهت زیادی به مادرم نداشته باشد اما.. تو با این نگاه و با این چشم ها مرا به یاد او می اندازی . یاد نگاه هایش به خودم .
تو با این نگاه مرا با خود به رویا می بری .به رویای شیرین کودکی به زمانی که شاد و رها بودم . رها از مشغله های زندگی . به دنیایی که پر از سادگی و مهر و محبت بود و مرا جدا میکنی از روزمرگی ها .
وقتی در فکر و خیال درون خودم غرق شدم و از همه چیز دلخورم می آیی و با این چشم ها کنجکاوانه نگاهم میکنی و دست های کوچکت را بر روی صورتم میگذاری و با زبان شیرینت میگویی : ناحارتی (ناراحتی )؟ میشوی تمام دنیای من و من فراموش میکنم هر چیز بدی را و شادی تمام وجودم را میگیرد با تو ...
پس برایم بمان و بدان که تنها تو یی مهتای بی همتای من