حکایت همچنان باقیست ...
مهتا از زمان نوزادی هم خیلی سخت به خواب میرفت . اوایل باید در آغوش میگرفتمش و کلی راه میرفتم تا بالاخره بعد از یک ساعت میخوابید . بعد رویه عوض شد و روی تاپ میخوابید . اینجوری یکم بهتر بود چون تاپ هم خودش موزیک میزد هم تکون میخورد . تاپ بیچاره اینقدر باید آهنگ پخش میکرد تا شاید مهتا کوچولو خوابش ببره ....
بعد از جدا کردن اتاق دخملی هر شب بعد از مسواک زدن و شب بخیر گفتن به بابایی من و مهتا میریم توی اتاقش تا بخوابه . اول که میگه خودم از تختم بالا برم و اگر من کمکش کنم وبگذارمش توی تخت ..باید دوباره از تخت پایین بیاد وخودش به تنهایی این کار رو بکنه . بگذریم...
در مرحله بعدی من برای مهتا خانومی کتاب میخونم . بعد از این که یک کتاب تموم شد .مهتا میگه حالا یکی دیگه ... بهش میگم فقط همین یکی ها باید بخوابی خیلی دیر شده ...با خواندن دومین کتاب هم مهتا راضی نمیشه و تهدیدهای منه که راضیش میکنه تا بخوابه .حالا نوبت تکون دادن تخته باید اینقدر تخت رو تکون بدم کههههههههههههه یکدفعه مهتا بلند میشه میشینه ومیگه : آب میخوام ...چهره من اون موقع
براش آب میارم میخوره و دوباره تکون دادن تخت ... گاهی بعد از 5 دقیقه دوباره بلند میشه میشینه ومیگه : من خوابم نمیاد میخوام برم پیش بابا ... خلاصه جون من به لب میرسه تا این دخمل کوچولو به خواب بره ...