یک اتفاق بد توی یه روز خوب ...
روز چهارشنبه 9 مهرماه توی مهد الینا جشن بود ما هم همراه خاله شیدا و الینا و عمو رفتیم .... مهد الینا توی اداره جهاد کشاورزی هستش که حیاطش یه محوطه بزرگ و سرسبزه ... همه والدین زیر انداز پهن کرده بودن و برنامه براشون اجرا میشد ... خیلی با صفا بود والدین با بچه ها بازی های گروهی میکردن مثل طناب کشی و عموزنجیر باف و قطارر بازی و .... هم به بچه ها خوش گذشت هم به بزرگترها که یه فرصت پیدا کرده بودن یاد بچگیهای خودشون بکنن . بابا ها رفتن بلال درست کردن و بقیه هم سر گرم بودن آخر برنامه آش هم بهمون دادن .
بقیه در ادمه مطلب
روز چهارشنبه 9 مهرماه توی مهد الینا جشن بود ما هم همراه خاله شیدا و الینا و عمو رفتیم .... مهد الینا توی اداره جهاد کشاورزی هستش که حیاطش یه محوطه بزرگ و سرسبزه ... همه والدین زیر انداز پهن کرده بودن و برنامه براشون اجرا میشد ... خیلی با صفا بود والدین با بچه ها بازی های گروهی میکردن مثل طناب کشی و عموزنجیر باف و قطارر بازی و .... هم به بچه ها خوش گذشت هم به بزرگترها که یه فرصت پیدا کرده بودن یاد بچگیهای خودشون بکنن . بابا ها رفتن بلال درست کردن و بقیه هم سر گرم بودن آخر برنامه آش هم بهمون دادن .
دقیقا بعد از اتمام مراسم که همه داشتن وسایلشون رو جمع میکردن مهتا خانومی که اتفاقا اون روز خیلی هم ساکت بود و بیشتر یه جا نشسته بود از جاش بلند شدو از پله های سرسره که کنار مون بود رفت بالا چند باری این کار رو کرد که دفعه آخر از روی پله های سرسره افتاد زمین .....
من سریع رفتم و از روی زمین بلندش کردم و بردمش توی روشنایی تا ببینم چی شده که دیدم صورت مهتا خونیه و از کنار ابروش داره همینطور خون میچکه .... من اینقدر شوکه شده بودم که یکدفه زدم زیر گریه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم از بین جمعیت یاسر خودش و رسوند و مهتا رو بغل کرد ...هر کی یه نظر میداد ... ببریدش دکتر ... چیزی نشده ... خلاصه بردیمش داخل مهد و یکی از مربی ها جعبه کمکهای اولیه روآورد و با باند وبتادین سر مهتا رو تمیز کرد ..در تمام این مدت هم مهتا به شدت گریه میکرد و جیغ میکشید .... الهی بمیرم هم دردش اومده بود هم شوکه شده بود و ترسیده بود ..........
سریع مهتا رو برداشتیم و بردیم سمت درمانگاه ... خاله شیدا گفت شما برید ما هم پشت سر میاییم .... به درمانگاه که رسیدیم اینقدر شلوغ بود و مهتا هم که گریه میکرد بعد از اینکه پرستار دید و گفت که باید بخیه بخوره طاقت نیاوردیم ..بردیمش اورژانس بیمارستان قائم .... اونجا خاله شیدا اینا هم رسیدن و سریع بردیمش تو اتاق دکتر ..ما نمیخواستیم سرش بخیه بخوره ...میخواستیم چسب بخیه براش بزنن تا جاش نمونه روی صورتش ...اما دکتر گفت که بهتره بخیه بخوره ....باید صبر کنید تا یک ساعت دیگه جراح بیاد و بخیه بزنه
در تمام این مدت مهتا فقط گریه و بی قراری میکرد نمیگذاشت اصلا کسی بهش دست بزنه ...وقتی میخواستن زخمش رو شستشو بدن دست و پاهاش و تکون میداد و بیقراری میکرد باید به زور تو بغلم نگهش میداشتم تا اجازه بده .............
ما که طاقت نداشتیم تا یکساعت صبر کنیم از طرفی هم بیتابی مهتا و گریه هاش تصمیم گرفتیم بریم یه بیمارستان دیگه ...به پیشنهاد خاله شیدا رفتیم بیمارستان تخت جمشید که تازه افتتاح شده ... خدا رو شکر اونجا خیلی بهتر رفتار میکردن و دکترش هم خیلی خوب بود ...بعد از اینکه مهتا و گریه هاش رو دید بهمون پیشنهاد داد که یه بیهوشی کم به مهتا بدن تا هم درد نکشه هم اینکه بشه بخیه ها رو با دقت و ریز زد تا جاش کمتر بمونه .... ما هم قبول کردیم ... بردیمش تو اتاق عمل اورژانس و اونجا به زور و با هزار خواهش و تمنا مهتا رو خوابوندیم روی تخت و بهش آمپول بی هوشی رو زدن .... بعد بابا یاسر مهتا رو بغل گرفت تا اینکه خوابش برد ..خاله شیدا و عمو و الینا در تمام مدت کنارمون بودن ... وقتی که مهتا بیهوش شد شیدا من و یاسر رو از اتاق بیرون کرد و خودش تنهای کنار دکتر موند تا مهتا رو نگه داره .... یاسر که دیگه طاقتش تموم شده بود نشست روی زمین و یواشکی اشک میریخت منم مدام دعا میخوندم ............همین موقع بابا جون از راه رسید .
(یادم رفت بگم که ما وقتی توی در مانگاه بودیم یکی از دوستهای عمو حمید ما رو میبینه و میشناسه بعد زنگ میزنه به حمید و میگه مهتا و یاسر رو دیدم و.... حمید هم به ما زنگ زد که چی شده و از ماجرا خبردار شد و به مامان جون و بابا جون خبر داده بود ....)
کار بخیه زدن تموم شد و ما رفتیم داخل خدا رو شکر دکترش خیلی خوب بود و سه تا بخیه ریز برای مهتا زده
ما رفتیم کنارش هنوز به هوش نیومده بود یکم میلرزید که براش یه پتو آوردن تا سردش نشه ... طفلک خاله شیدا تمام مدت پیش مهتا بود ....میدونم خودش هم حالش بد شده بود اما به خاطر ما به روی خودش نیاورد ...با اصرار ما رفت توی سالن انتظار تا بشینه ....مهتا علائم حیاطیش خوب ود و آروم آروم به هوش اومد .
بعد میخواست بغلم باشه که منهم بغلش کردم و بعد از مدتی آوردمش پیش بقیه .... تا کاملا به هوش بیاد بغلم بود ...یه کارهای با مزه ای میکرد که نگو ....بابا جونش اومد بالاسرش و باهاش صحبت کرد اما کاملا متوجه نبود ..... اولش که دو بینی داشت وهمه چیز رو دوتا میدید ...به من میگفت مامان چرا دوتا دهن داری .... بعد چشم هام و میشمرد و میگفت چهارتا چشم داری .... به خالش نگاه میکرد میگفت دوتا خاله دارم .... خلاصه آخرش با کارهای مهتا خنده رو لبامون اومد ........بهش میگفتم مهتا یکم بخواب وقتی بیدار بشی دیگه دوتا نمیبینی گفت باشه و چشمها ش رو میبست و صدای خر و پف از خودش در میاورد .... ازش فیلم گرفتیم تا بعدا خودش ببینه چه کارهای با مزه ای میکرده ............
تا چند روز پلک و چشمش ورم داشت شبیه ژاپنی ها شده بود ..اما بعد ورمش هم خوابید و بعد از چهار روز رفتیم بخیه اش رو کشیدیم ... اما باز برای کشیدن بخیه چون ترسیده بود قشقرق راه انداخت ..
خدا رو شکر خدا رو صدهزار بار شکر که اتفاق خیلی ناخوشایندی نیوفتاد و به خیر و خوشی تموم شد ..خدا رو شکر که کسایی رو داریم که ما براشون مهم هستیم ....
میخوام از خدای مهربون تشکر کنم ...میخوام از خواهر عزیزم شیدا و همسر مهربون و دختر نازش تشکر کنم ...میخوام از بابا جون و مامان جون بابت تمام زحمتها و نگرانی ها و محبت هاشون تشکر کنم میخوام از عموها و داییها تشکر کنم ...از اینکه همیشه تو شادی و سختی کنارمون بودن تشکرکنم .....
.............................................. متشکرم متشکرم متشکرم ....................................................
مهتا خودش ونقاشی کرده که سرش شکسته وخون میاد :
این هم خود نقاشی ....