مهتا وعمل لوزه ...
19مرداد ماه مهتا وقت دکتر داشت که باید همون روز عکس رادیولوژی و نوار گوش رو تجدید میکردیم ... بعد از انجام این کارها رفتیم پیش دکتر و با دیدن نوار گوشش گفت چون فشار منفی گوشش بالاست مهتا خانوم بهتره که عمل بشه .... گفت که تو این مدت که دارو مصرف کرده لوزه اش کوچکتر شده اما فشار روی گوشش زیاده بهتره که عمل بشه ..... (بقیه در ادامه مطلب )
12مرداد ماه مهتا وقت دکتر داشت که باید همون روز عکس رادیولوژی و نوار گوش رو تجدید میکردیم ... بعد از انجام این کارها رفتیم پیش دکتر و با دیدن نوار گوشش گفت چون فشار منفی گوشش بالاست مهتا خانوم بهتره که عمل بشه .... گفت که تو این مدت که دارو مصرف کرده لوزه اش کوچکتر شده اما فشار روی گوشش زیاده بهتره که عمل بشه .....گفت من برای همین سه شنبه 21 مرداد وقت دارم ...اگر آمادگی ندارید اواسط شهریور براش وقت بذارم (دکترکریمی فوق تخصص گوش و حلق و بینی هستش و به زور هر جلسه وقت میگریم ازش کارش خیلی خوبه و سرش بینهایت شلوغه )به همین خاطر ما هم برای اینکه مهتا زود عمل بشه ومن هم زیاد استرس نگیرم قبول کردیم دو روز بعدش دخملی رو عمل بکنیم .....
شب قبل از عمل رفتیم و یه عروسک به انتخاب خودش برای جایزه گرفتیم و من هم یواشکی جند تا از کتابهای مورد علاقه اش رو گرفتم تا به قول خودش سورپرایز بشه
صبح از خواب بیدار شدیم ومهتا رو که خواب بود گذاشتیمش تو ماشین ... اما از خواب بیدار شد و گفت داریم میریم عمل بشم ؟(برای مهتا عمل رو اینطور توضیح داده بودیم که میریم توی بیمارستان لباست رو عوض میکنن بعد میبرنت توی یه اتاق با یه چراغ بزرگ گلوت رو آقای دکتر میبینه ...به هین خاطر مشکلی با عمل نداشت و فکر میکرد که در تمام مراحل ما همراهش هستیم ...هرچی میگفتم شاید به ما اجازه ندن که همراهت باشیم قبول نمیکرد و منم زیاد اصرار نمیکردم میترسیدم استرس بگیره ) همون اول صبح بود که خاله شیدا باهام تماس گرفت که کجاید راه افتادید ؟ گفتم چرا بیدار شدی ؟ بخواب ...طفلک خواهرم بیشتر از من نگران بود ..همش اصرار داشت که همراهم بیاد بهش گفتم برو بخواب خودم خبرت میکنم..چرا زود بیدار شدی .............
همراه باباجون تا دم در بیمارستان رفتیم و بعد خداحافظی کردیم و بابا جون رفت .... مهتا اولین نفری بود که پذیرش میشد ..لباسهای مخصوص بیمارستان که یکم براش بزرگ بود تنش کردن و ما رو فرستادن توی اتاق مخصوص مهتا خانوم ...تا اینکه دکتر بیاد و....
مهتا خیلی از اتاق و وسایلش خوشش اومده بود ..تلویزیون و روشن کردو مشغول تماشا شد ...بعد با کنترل تختش بازی میکرد ... هی از تخت میومد پایین و شیطونی میکرد ......تا اینکه یه پسر هم توی اتاق مهتا بستری شد که اون هم درست عمل مهتا رو داشت و دکترش هم دکتر کریمی بود .... خلاصه از شیطونی های مهتا اون پسر هم با اینکه 10 سالش بود به وجد اومد و به بازی افتاد ...یکم دکتر دیر اومد و مهتا خانوم ساعت 10:30 همراه پرستار و ما به سمت طبقه بالا یعنی اتاق عمل راه افتاد ... من به همراهش تا اواسط راهرو داخل اتاق عمل رفتم و بعد دکتر بیهوشی که یه آقای خیلی مهربون بود اومد و کلی با مهتا صحبت کرد و باهاش دوست شد بعد بهش گفت دستت و بده به من باهم بریم ..مهتا قبول نکرد و محکم دست منو چسبید ..بهش گفت بیا بریم تا مامانت هم لباس بپوشه بیاد ... مهتا هم به امید اینکه من بعدا میرم با دکتر رفت .......
( مهتا خانوم با کلاه و لباس مخصوص در حال رفتن به اتاق عمل داخل آسانسور )
من و یاسر بیرون اتاق عمل نشسته بودیم ...مدام همه باهامون تماس میگرفتن و نگران دخمل خانومی بودن مامان جون ...خاله .. عمو...دایی ...زندایی ...باباجون ....من که دعا میخوندم و صلوات میفرستادم ...داشتم میمیردم از استرس ...انگار یه کیسه آب داغ ریخته بودن تو وجود من ...همش درقلیان بودم ...نمیتونستم جلوی اشکم و بگیر ...قیافه مهتا آخرین لحظه یادم میومدو اشکم جاری میشد ....... ساعت شده بود 11:30اما خبری نبود تا در اتاق عمل باز میشد میدویدم دم در اما .....تا اینکه ساعت یک ربع به 12 یه صدای جیغ وداد زیاد اومد ...به یاسر گفتم این مهتاست .... دوتایی رفتیم دم در که دیدیم بله ..مهتا رو از ریکاوری دارن میارن اما نمیتونن روی تخت بخوابوننش .... از بس که دست و پا میزنه و جیغ ودادو فریاد ..... داشت به هوش میومد .....صورت و دستهاش ورم کرده بودنو دور دهن و بینیش هم یه ذره خونی بود ......بیچاره پرستاره با اینکه مرد بود از پس این وروجک بر نمیومد ...... یاسر با سختی گرفت بغلش و مهتا هم جیـــــــــــــــــــــــــــــغ میزد و گریه میکرد و مامان و بابا رو صدا میکرد ...خودش و تکون میداد طوری که لباسهاش از تنش هی در میومد .... چون تازه داشت به هوش میومد مارو کامل نمیتونست ببینه فقط صدامونو میشنید و میگفت مامان بریم خونه بریم خونه ...یاسر هی باهاش حرف میزد صداش میکرد میگفت بابایی من پیشتم مامانم اینجاست محکم گرفته بودش بغلش .....خلاصه با کمک یاسر و دوتا پرستار رفتیم توی اتاق اما تا به اتاقمون برسیم با سرو صدای مهتا کل بیمارستان ریخته بودن بیرون که چی شده ؟ ...بیمارستان و ریخته بود به هم .......
گذاشتیمش توی تختش و میله های بغلش رو هم انداختیم ...برای اینکه ساکت بمونه و نیوفته از روی تخت پرستار به من گفت کنارش دراز بکش و بغلش کن ..... منو محکم بغل گرفته بود و جیییییغ میزد و التماس میکرد که مامان بریم خونه ...الهی بمیرم ...اینقدر اشک ریختم...وااای خدا ....کنار گوششش آروم باهاش حرف میزدم ...براش لالایی میخوندم تا یکم آروم بشه ...یاسر باهاش حرف میزد ....بغلش میکرد .....آستین های لباسش خونی بود معلوم بود که اینقدر تو اتاق عمل بی قراری و گریه کرده که مجبور شده بودن اون یکی دستش و آتل ببندن و آنژیو کت بزنن ... کلاه مخصوص عملش هم از سرش در اومده بود و با بند دستکش تو اتاق عمل موهاش رو بسته بودن ... چند روز بعد تعریف کرد که سوزن و از دستم کندم و گریه کردم ... بعد یه چیزی گذاشتن روی بینیم خوابم برد .... به خاطر همین بوده که آستین دوتا دستش خونی بود ...یکی رو خودش کنده بوده ...اینقدر بیتابی و گریه کرده که مجبور شدن با گاز بیهوشش کنن .....
(دخملکم ...در خواب ...در کنار عروسک جایزه اش )
یکم خوابش میبرد و آروم میشد ولی زود دوباره بیدار میشد و جیــــــــــــغ میکشید ....حتی یه بار منو یاسر جفتمون بغلش کردیم مثل گهواره تکونش میدادیم تو هوا تا آروم بشه .... خیلی سخت به هوش اومد ... دو ساعتی طول کشید تا کامل به هوش اومد و حالش بهتر شد .... و تونست با آرامش بخوابه .. اما بازم بعد از یه ربع از خواب میپرید و گریه میکرد .... تا اینکه پرستار اومدو گفت اگر میتونید بیدارش کنید و آبمیوه خنک و بستنی بهش بدید ...به زور و گریه از خواب بیدار شد ...وقتی بهش گفتم بستنی میخوری استقبال کرد ...خیلی گرسنه اش بود چون از شب قبلش ساعت 11 چیزی نخورده بود و ناشتا بود ....
.باباش بستنی میذاشت دهنش با یه ولع خاصی بستنی میخورد که نگو .... انگار از قحطی اومده ..... الهی بمیرم دخملکم ...... اولین بستی روکه تموم کرد گفت بازم میخوام ...دومی رو هم بهش دادیم خورد ...یکم خوابید و دوباره بستنی خوری ...اما مهتا گلی گرسنه اش بود ...بستنی سیرش نمیکرد به پرستار گفتیم که سیر نمیشه براش آب سوپ خنک آوردن ....تا مهتا تپلی من یکم سیر شد .....
(مهتا گلی در حال بستنی خوردن )
دوست بابای تخت بغلی که اومده بود دیدن پسرشون یه آقایی بود که تازه ازدواج کرده بود اینقدر از مهتا تپلی من خوشش اومده بود .... میگفت من آرزومه یه دختر مثل مهتا داشته باشم ..مدام چشمش به مهتا بود ....
توی این مدت بابا جون و عمو علیرضا اومدن دیدن مهتا و دخملی کلی خوشحال شد ....وقتی حالش بهتر شد کادوش رو بهش دادیم ...همون عروسکی که خودش انتخاب کرده بود و کتابها که با دیدن کتابها خیلی خوشحال شد ...براش کتابها رو خوندم تا دردش و یادش بره و حواسش پرت بشه .....
اون روز دکتر چند تا عمل داشت که آخریش خیلی طول کشید...ساعت 8 شب بود که اومد اتاق ما و مهتا رو ویزیت کرد و اجازه ترخیص داد گفت که لوزه مهتا از حد طبیعی بزرگتر بوده و به همین خاطر دادن پاتوبیولوژی و یه مقدار هم خونریزیش بیش از اندازه بوده ... به همین دلیل بود که اطراف بینی و دهنش خونی بود و هر از چند گاهی که عطسه و سرفه میکرد از بینیش لخته خون میزد بیرون و مدام ترشح خونی از بینیش میومد ... چون یکی از شاخکهای بینی رو هم ترمیم کرده بودن ............
تا دکتر بیاد مهتا حسابی کلافه شده بود ...غر میزد و بی تابی رفتن خونه رو میکرد ...به زور با کتاب و بازی نگهش داشتیم ....
وقتی اجازه ترخیص رو دادن من که بینهایت خوشحال شدم انگار از زندان آزادشدم .........
طفلک عمو علیرضا تا اون وقت شب موند تا مهتا رو مرخص کنن و باهم بریم ...بعد برای مهتا یه عروسک خیلی قشنگ گرفته بود تا خوشحالش کنه ...باهم رفتیم خونه مامان جون و مهتا خانومی کلی ناز و ادا کرد ....
در آخر خدا رو شکر میکنم که به خیر و خوبی همه چیز تموم شد ... آخر شب که میخواستم بخوابم به یاسر گفتم یعنی واقعا این کابوس تموم شد ؟ .... امروز تموم شد ؟ خدایا شکرت ...خدایا هزاران هزار بار شکرت ... خدایا همه بچه های مریض رو شفا بده ..........خدایا هیچ مادری مریضی بچه هاش رو نبینه ...الهی آمین
اینم کادوهای مهتا خانومی .... عروسک با وان و وسایل حمام از طرف عمو .... چرخ خیاطی از طرف خاله ...
مهتا خانومی در حال بازی و شیطونی قبل از عمل :
جالبه در تمام موقعیت ها خرگوشی ..عروسک مورد علاقه اش هم کنارشه ....
عزیزکم تازه از خواب بیدار شده ...هنوز صورت دستش ورم داره ...