از زندگی...
شبها میام تو اتاقت و کنار تختت میشینم و چند تا کتاب برات میخونم بعد مراسم بوس و شب بخیر و اینکه باید مدتی دستت رو توی دستم بگیرم ... بعد من خسته میشم و پایین تخت دراز میکشم تا خوابت ببره و هر بار بهم میگی مامان سرت رو رو زمین نذار درد میگیره...اون عروسک بزرگه رو بذار زیر سرت...
ومن هر بار با شنیدن این جمله و مهربونی تو قلبم فشرده میشه و احساساتی میشم ... از اینکه اینقدر با مهر و محبتی ممنونم مهتای بی همتای من ...
........................................................................................................................................
این روزها کارهایی رو که توی مهد انجام میدید رو توی خونه به صورت بازی با عروسک هات یا تو خیالت با بچه های مهد انجام میدی ... شخصیت مورد توجهت هم ابولفضله ... میگم چرا ابولفضل رو دوست داری میگی چون هرچی بهش میگیم ناراحت نمیشه و همش میخنده ... توی بازیهات نقش منفی هم برای شنتیا ست که همیشه کارهای بد میکنه ... خودت نقش مربی رو بازی میکنی و گاهی هم من مهتا میشم که همیشه کارهای خوب انجام میده ...خلاصه باورم نمیشه این همون مهتاییه که برای رفتن به مهد کلی قیل و قال راه می انداخت الان حسابی مهد رو دوست داری و حاضر نیستی یه روز نری ...
.......................................................................................................................................
من نمیدونم شما بچه های نسل جدید چه ید طولایی در زمینه بازی های کامپیوتری و موبایل و تبلت دارید خیلی زود تمام فوت و فن کار رو یاد میگیرید و حرفه ای میشید ... مثلا هر وقت میریم خونه مامان جون تمام بازی های توی موبایلش رو به صورت حرفه ای بازی میکنی ... حتی رمزش رو از خودش بهتر بلدی تبلت عمو حمید رو ازش میگیری و یه سری بازی هایی رو پیدا میکنی که باورش نمیشه تو چطور اینو پیداش کردی ....