محرم 92
امسال هم طبق روال هرسال شبهای محرم همراه بابایی به مسجد محله میرفتیم . اما امسال یه تفاوت دیگه داشت که مهتا تنها نبود چون مهد میرفت چند تا از دوستهای مهدش هم بودن که حسابی با هم بازی میکردن .... دو روز قبل از تاسوعا توی مهد برای بچه ها مراسم خاص اجرا کردن و ازمون خواسته بودن تا برای بچه ها سربند و زنجیر و پرچم و خلاصه هرچیزی که دارن بیاریم ... بعد از مراسم هم بهشون آش داده بودن .حسااابی به بچه ها خوش گذشته بود . و هر پدر و مادری هم که میومد دنبال بچه اش یه کاسه آش بهش میدادن . دستشون درد نکنه خوشحالم که برای مراسم معنوی و عزاداریمون ارزش قائلند تا توی ذهن بچه ها نهادینه بشه ....
یک شب هم رفتیم نمایشگاه ماکت کربلا که خیلی قشنگ ماکت کربلا و حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس (ُس) رو درست کرده بودند قسمت دیگه هم صحنه روز عاشورا ومیدان جنگ و لشکر کشی سپاه امام حسین (ع) و دشمنانش رو درست کرده بودن .
بقیه در ادامه مطلب
روز تاسوعا صبح زود دایی امیر و خاله شیدا اومدن دنبال من تا باهم بریم خونه دایی . چون اون روز دایی امیر غذا نذری داشت و خاله شیدا هم نذر شعله زردش را آورده بود تا خونه دایی درست کنه که هم به غذا کمک کنه هم خودش نذرش رو بپزه ... که یکدفعه موبایلم زنگ زد و خبر دار شدیم که بابا جون صبح زود با ماشین عمو علیرضا رفته هیئت و وقتی برگشته دیده که ماشین نیست متاسفانه ماشین عمو علیرضا رو دزد برده.... خیلی ناراحت شدیم ... اصلا فکرش روهم نمیکردیم که صبح روز تاسوعا کسی این کار رو بکنه .. خلاصه حسابی حالمون گرفته شد وکلی نذر و نیاز کردیم تا خدا و اهل بیت کمک کنن تا گمشدمون پیدا بشه..
مهتا و بابا یاسر هم اون روز با هم بودن . هرچی باهاشون تماس میگرفتیم جواب نمیدادن هرچی عمو باهاشون تماس میگرفت ... خبری نبود دلم شور میزد خدایا چی شده ؟؟؟ هرچی با خونه تماس میگرفتم هرچی به موبایل بابا یاسر زنگ میزدم خبری نبود ..مامان جون مهتا باهام تماس گرفت که یاسر کجاست گفتم خونه ست اما نمیدونم چرا جواب نمیده ..اون بنده خدا هم خیلی نگران بود از یه طرف غصه ماشین رومیخورد از طرف دیگه نگران یاسر و مهتا بود تا بالاخره بعد از یک ساعت یاسر گوشیش روجواب داد و فهمیدیم که برق خونه قطع بوده و تلفن قطع شده و گوشیش هم رفته بوده رو حالت پین کد ...
اون روز مهتا با بابایی باهم رفتن دسته و برای ناهار اومدن پیش ما . صبح روز عاشورا هم که خاله شیدا برای الینا نذر شیر داشت هم جلوی دسته عزاداری شیر پخش کردیم . و مهتا و الینا هم همراه عمو علیرضا رفتن داخل دسته و زنجیر زدن . شب شامغریبان هم برای بچه ها شمع روشن کردیم و با دسته عزاداری یکم راه رفتیم و بعد با ماشین رفتیم میدان توحید که هرشب میرفتیم و چایی میخوردیم .
یکی دو روز بعد مهتا با یه حالت غمگینی ازم پرسید : مامان یعنی دیگه شبها چایی نمیدن ؟؟ تموم شد ؟؟؟
اینجا خاله شیدا و عمو مشغول شیر پخش کردن بودن . بچه ها هم توی ماشین داشتن دسته عزاداری رو نگاه میکردن ...
دخترها توی دسته مشغول زنجیر زدن