از زندگی...
مهتای من ... دخترم ... این روزها دیگه به مهد رفتن عادت کردی ... شبها حدود ساعت 10 -10:30 باهم میریم توی اتاق تا بخوابی . و صبح ها هم قبل از ساعت 8 بیداری و طبق معمول از اتاقت صدا میکنی : مامان بیدار شو صبح شده :).... دیگه بهانه نمیگیری برای رفتن و علاقه پیدا کردی . البته بگم که وقتی میفهمی آخر هفته است و تعطیلی کلی خوشحال میشی و میگی : آخ جون تعطیله .....هههههه
وقتی که ظهر میام دنبالت میای و دستت رو میندازی دور گردنم و باهم لاو میترکونیم هههههه... جالب اینجاست که بعضی از چیزهایی که تغذیه روزانه ات هست تو خونه لب نمیزنی اما تو مهد تا آخرش رو میخوری ...
روز چهار شنبه هفته پیش چون یکم مریض بودی و آبریزش بینی داشتی نگذاشتم مهد بری ... و اون روز چقدر اذیتم کردی مدام گریه میکردی و بهانه میگرفتی ... برای دارو خوردن یه جور ... برای غذا خوردن به جور ... حتی برای دیدن cd مورد علاقه ات ... حاضر نبودی لب به لیمو شیرین بزنی ... یک ساعت و ربع طول کشید تا یه فنجون کوچیک آب پرتقال بخوری خلاصه خیلی اذیتم کردی ... دارم اینها رو برات مینویسم تا وقتی بزرگ شدی بدونی چقدر بد قلق بودی :):)
اما باید این رو هم بگم که در کنار این بد قلقی ها خیلی هم مهربونی ... تا از دستت ناراحت میشم و باهات قهر میکنم میای بغلم میکنی دست هات رو دور گردنم حلقه میکنی و بوسم میکنی و میگی : مامانی خیلی دوستت دارم ناراحت نشو دیگه ..... و این موقع ست که من رسما میمیرم برات مهتای بی همتای من ...
عکسها در ادامه مطلب
روز پنجشنبه توی مهد جشنواره عکس بود . وما هم میتونستیم با شما بیایم داخل تا بچه ها عکس بندازن ... خیلی برات جالب بود که باهات اومدم داخل مهد ... جاهای مختلف رو بهم نشون میدادی و ذوق میکردی
من هم از فرصت استفاده کردم و چندتا عکس ازت انداختم :
این هم اولین نقاشیت که تو مهد کشیدی :
این هم کاردستی برای عید قربان
و این هم کاردستی عید غدیر