lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

یک اتفاق بد توی یه روز خوب ...

1393/7/15 14:57
نویسنده : مامی مهتا
1,354 بازدید
اشتراک گذاری

           

روز چهارشنبه 9 مهرماه توی مهد الینا جشن بود ما هم همراه خاله شیدا و الینا و عمو رفتیم .... مهد الینا توی اداره جهاد کشاورزی هستش که حیاطش یه محوطه بزرگ و سرسبزه ... همه والدین زیر انداز پهن کرده بودن و برنامه براشون اجرا میشد ... خیلی با صفا بود والدین با بچه ها بازی های گروهی میکردن مثل طناب کشی و عموزنجیر باف و قطارر بازی و .... هم به بچه ها خوش گذشت هم به بزرگترها که یه فرصت پیدا کرده بودن یاد بچگیهای خودشون بکنن . بابا ها رفتن بلال درست کردن و بقیه هم سر گرم بودن آخر برنامه آش هم بهمون دادن  .

بقیه در ادمه مطلب

          

روز چهارشنبه 9 مهرماه توی مهد الینا جشن بود ما هم همراه خاله شیدا و الینا و عمو رفتیم .... مهد الینا توی اداره جهاد کشاورزی هستش که حیاطش یه محوطه بزرگ و سرسبزه ... همه والدین زیر انداز پهن کرده بودن و برنامه براشون اجرا میشد ... خیلی با صفا بود والدین با بچه ها بازی های گروهی میکردن مثل طناب کشی و عموزنجیر باف و قطارر بازی و .... هم به بچه ها خوش گذشت هم به بزرگترها که یه فرصت پیدا کرده بودن یاد بچگیهای خودشون بکنن . بابا ها رفتن بلال درست کردن و بقیه هم سر گرم بودن آخر برنامه آش هم بهمون دادن  .

دقیقا بعد از اتمام مراسم که همه داشتن وسایلشون رو جمع میکردن مهتا خانومی که اتفاقا اون روز خیلی هم ساکت بود و بیشتر یه جا نشسته بود از جاش بلند شدو از پله های سرسره که کنار مون بود رفت بالا چند باری این کار رو کرد که دفعه آخر از روی پله های سرسره افتاد زمین .....

من سریع رفتم و از روی زمین بلندش کردم و بردمش توی روشنایی تا ببینم چی شده که دیدم صورت مهتا خونیه و از کنار ابروش داره همینطور خون میچکه .... من اینقدر شوکه شده بودم که یکدفه زدم زیر گریه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم از بین جمعیت یاسر خودش و رسوند و مهتا رو بغل کرد ...هر کی یه نظر میداد ... ببریدش دکتر ... چیزی نشده ... خلاصه بردیمش داخل مهد و یکی از مربی ها جعبه کمکهای اولیه روآورد و با باند وبتادین سر مهتا رو تمیز کرد ..در تمام این مدت هم مهتا به شدت گریه میکرد و جیغ میکشید .... الهی بمیرم هم دردش اومده بود هم شوکه شده بود و ترسیده بود ..........

سریع مهتا رو برداشتیم و بردیم سمت درمانگاه ... خاله شیدا گفت شما برید ما هم پشت سر میاییم .... به درمانگاه که رسیدیم اینقدر شلوغ بود و مهتا هم که گریه میکرد بعد از اینکه پرستار دید و گفت که باید بخیه بخوره طاقت نیاوردیم ..بردیمش اورژانس بیمارستان قائم .... اونجا خاله شیدا اینا هم رسیدن و سریع بردیمش تو اتاق دکتر ..ما نمیخواستیم سرش بخیه بخوره ...میخواستیم چسب بخیه براش بزنن تا جاش نمونه روی صورتش ...اما دکتر گفت که بهتره بخیه بخوره ....باید صبر کنید تا یک ساعت دیگه جراح بیاد و بخیه بزنه

در تمام این مدت مهتا فقط گریه و بی قراری میکرد نمیگذاشت اصلا کسی بهش دست بزنه ...وقتی میخواستن زخمش رو شستشو بدن دست و پاهاش و تکون میداد و بیقراری میکرد باید به زور تو بغلم نگهش میداشتم تا اجازه بده .............

ما که طاقت نداشتیم تا یکساعت صبر کنیم از طرفی هم بیتابی مهتا و گریه هاش تصمیم گرفتیم بریم یه بیمارستان دیگه ...به پیشنهاد خاله شیدا رفتیم بیمارستان تخت جمشید که تازه افتتاح شده ... خدا رو شکر اونجا خیلی بهتر رفتار میکردن و دکترش هم خیلی خوب بود ...بعد از اینکه مهتا و گریه هاش رو دید بهمون پیشنهاد داد که یه بیهوشی کم به مهتا بدن تا هم درد نکشه هم اینکه بشه بخیه ها رو با دقت و ریز زد تا جاش کمتر بمونه .... ما هم قبول کردیم ... بردیمش تو اتاق عمل اورژانس و اونجا به زور و با هزار خواهش و تمنا مهتا رو خوابوندیم روی تخت و بهش آمپول بی هوشی رو زدن .... بعد بابا یاسر مهتا رو بغل گرفت تا اینکه خوابش برد ..خاله شیدا و عمو و الینا در تمام مدت کنارمون بودن ... وقتی که مهتا بیهوش شد شیدا من و یاسر رو از اتاق بیرون کرد و خودش تنهای کنار دکتر موند تا مهتا رو نگه داره .... یاسر که دیگه طاقتش تموم شده بود نشست روی زمین و یواشکی اشک میریخت منم مدام دعا میخوندم ............همین موقع بابا جون از راه رسید .

(یادم رفت بگم که ما وقتی توی در مانگاه بودیم یکی از دوستهای عمو حمید ما رو میبینه و میشناسه بعد زنگ میزنه به حمید و میگه مهتا و یاسر رو دیدم و.... حمید هم به ما زنگ زد که چی شده و از ماجرا خبردار شد و به مامان جون و بابا جون خبر داده بود ....)

کار بخیه زدن تموم شد و ما رفتیم داخل خدا رو شکر دکترش خیلی خوب بود و سه تا بخیه ریز برای مهتا زده

ما رفتیم کنارش هنوز به هوش نیومده بود یکم میلرزید که براش یه پتو آوردن تا سردش نشه ... طفلک خاله شیدا تمام مدت پیش مهتا بود ....میدونم خودش هم حالش بد شده بود اما به خاطر ما به روی خودش نیاورد ...با اصرار ما رفت توی سالن انتظار تا بشینه ....مهتا علائم حیاطیش خوب ود و آروم آروم به هوش اومد .

بعد میخواست بغلم باشه که منهم بغلش کردم و بعد از مدتی آوردمش پیش بقیه .... تا کاملا به هوش بیاد بغلم بود ...یه کارهای با مزه ای میکرد که نگو ....بابا جونش اومد بالاسرش و باهاش صحبت کرد اما کاملا متوجه نبود ..... اولش که دو بینی داشت وهمه چیز رو دوتا میدید ...به من میگفت مامان چرا دوتا دهن داری .... بعد چشم هام و میشمرد و میگفت چهارتا چشم داری .... به خالش نگاه میکرد میگفت دوتا خاله دارم .... خلاصه آخرش با کارهای مهتا خنده رو لبامون اومد ........بهش میگفتم مهتا یکم بخواب وقتی بیدار بشی دیگه دوتا نمیبینی گفت باشه و چشمها ش رو میبست و صدای خر و پف از خودش در میاورد .... ازش فیلم گرفتیم تا بعدا خودش ببینه چه کارهای با مزه ای میکرده ............

تا چند روز پلک و چشمش ورم داشت شبیه ژاپنی ها شده بود ..اما بعد ورمش هم خوابید و بعد از چهار روز رفتیم بخیه اش رو کشیدیم ... اما باز برای کشیدن بخیه چون ترسیده بود قشقرق راه انداخت ..

خدا رو شکر خدا رو صدهزار بار شکر که اتفاق خیلی ناخوشایندی نیوفتاد و به خیر و خوشی تموم شد ..خدا رو شکر که کسایی رو داریم که ما براشون مهم هستیم ....

میخوام از خدای مهربون  تشکر کنم ...میخوام از خواهر عزیزم شیدا و همسر مهربون و دختر نازش تشکر کنم ...میخوام از بابا جون و مامان جون بابت تمام زحمتها و نگرانی ها و محبت هاشون تشکر کنم میخوام از عموها و داییها تشکر کنم ...از اینکه همیشه تو شادی و سختی کنارمون بودن تشکرکنم .....

.............................................. متشکرم متشکرم متشکرم ....................................................

مهتا خودش ونقاشی کرده که سرش شکسته وخون میاد :

                         

این هم خود نقاشی ....

                                                          

                           

 

پسندها (1)

نظرات (11)

مامان زینب
15 مهر 93 15:45
سلام . مامان مهتا جون . خیلی ناراحت شدم . خدا بهش رحم کرد . هر روز براش سوره ناس و فلق بخون عزیزم .
مامی مهتا
پاسخ
ممنونم عزیزم ...چشم حتما میخونم براش ..مرسی
مامان النا
15 مهر 93 16:11
آخییییییییییی الهی بمیرم واسه مهتا جونی.چرا مواظب خودت نبودی خاله؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان بهتره؟ براش اسفند دود کنید. راستی شما کرج هستید؟
مامی مهتا
پاسخ
بله عزیزم ما کرج هستیم ...
مامان ملیکا
16 مهر 93 2:37
ای جونم خاله جون خدا بد نده چه قدر ناراحتت شدم مهتا جونم خدا رو شکر که برطرف شده انقدر میترسم از این اتفاقات یهویی
مامی مهتا
پاسخ
بد نبینی منصوره جونم .... خدا رو شکر که به خیر گذشت ..
مامان مریم
16 مهر 93 11:12
ای خدا بازم بیهوشی بازم بیمارستان ...بمیرم براش قربونش بشم که اینقد بد میاره حتما براش صدقه بذار فهیمه جان ،خدا صبر بده واقعا تو اون لحظه ها آدم کم میاره من که دارم میخونم اشک میریزم شما که جای خود داشتین..خدا از چشم بد دورش کنه و ما دوباره پست اینجوری نبینیم تو این وبلاگ الهی آمین
مامی مهتا
پاسخ
قربون محبتت مریم جونم ... ممنونم بابت دعای خوبت ..انشاالله
لیلا مامان آوینا
16 مهر 93 14:49
آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم که مهتا جون اینقدر اذیت شده الی که زود خوب بشه و جای زخمش نمونه
مامی مهتا
پاسخ
خیلی ممنونم عزیزم ... مرسی که به ما سرزدی
مریم مامان مهتا
19 مهر 93 10:53
روزت مبارک فرشته کوچولو
مامی مهتا
پاسخ
مرســــی..خاله جون مهربون
مامان آرمینا
22 مهر 93 15:33
وای عزیزم خیلی ناراحت شدم واسه مهتا جون.الهی بمیرم میدونم که خیلی ترسیده و درد داسته.ایشالله که زود زود خوب بشه.خدا خودش مواظب کوچو لوهامون باشه
مامی مهتا
پاسخ
ممنونم عزیزم ...ایشالله که همه بچه ها سلامت باشن
مطهره
27 مهر 93 13:05
خدا خودش نگه دار همه بچه ها باشه انشالا که دیگه موردی واسش پیش نیاید خوشگل کوچولو خدا رو شکر که به خیر گذشت دوست جان
مامی مهتا
پاسخ
متشکرم عزیزم ...انشالله که همیشه بچه ها سلامت باشن
صبا خاله ی ایسا
1 آبان 93 21:18
عزیزم خیلی ناراحت شدم عزیزم مواظب خودت بااااش قربونت برم ک درد کشیدی
مامان لاله
2 آبان 93 2:34
ای جانم!خیلی ناراحت شدم. خدارو هزاربار شکر که حالش خوبه.خیلی مراقب همدیگه باشین. خوشحالم که تنها نیستی و خواهر مهربونت همیشه کنارته.
♥مهشید مامان مهتا
9 بهمن 93 11:27
سلام مامی مهتا چطوری مهتا جونی چطوره دیگه پیش ما نمیایید نا سلامتی شما از اولین دوستای وبلاگی ما هستیداااااااا قربونش برم مهتا چقدر بزرگ شده الهی بمیرم غمت را نبینم خدا را شکر که چیز مهمی نبوده