تعطیلات عید فطر ...
صبح ساعت یک ربع به 7 بیدار شدیم ... اول نمیخواستم برای نماز برم چون فکر میکردم مهتا از خواب بیدار نشه اما خدا کمک کرد و وقتی رفتم توی اتاقش و صداش کردم و گفتم که میای باهم بریم نماز با خوش رویی بیدار شد و سلام کرد و صبح بخیر گفت .... اونهم با یه لبخند خیلی خوشگل
بقیه در ادمه مطلب
صبح ساعت یک ربع به 7 صبح بیدار شدیم ... اول نمیخواستم برای نماز برم چون فکر میکردم مهتا از خواب بیدار نشه اما خدا کمک کرد و وقتی رفتم توی اتاقش و صداش کردم و گفتم که میای باهم بریم نماز با خوش رویی بیدار شد و سلام کرد و صبح بخیر گفت .... اونهم با یه لبخند خیلی خوشگل
بعد با خوشحالی لباس تنش کرد و چادر سفید سرش کرد و سریعتر از ما آماده شد ... با هم رفتیم مسجد و از دیدن مردم که توی خیابون نشسته بودن و آماده نماز عید میشدن هم تعجب کرده بود و همبه وجد اومده بود ...
باهم رفتیم توی صف نماز و جانماز دخملی رو هم پهن کردم و آماده شدیم برای اقامه نماز ...هرکی مهتا رو با اون چادر و جانماز کوچولوش میدید حسااابی خوششش میومد .... اول نماز تا یه جایی باهامون همراهی کرد اما بعد چون یکم طولانی شد خسته شد و رو همون جانمازش دراز کشید ... آخه دخملم هنوز خوابش میومد ..
بعد از نماز رفتیم ونون تازه گرفتیم و رفتیم خونه ماما جون مهتا و باهم صبحانه مفصل خوردیم ....
ظهر هم ناهار همونجا بودیم رفتیم توی حیاط و جوجه کباب خوردیم .... مهتا هم حساابی تاب بازی و دوچرخه سواری کرد ..
از یک هفته قبل زندایم برای تعطیلات عید فطر مارو به ویلاشون توی دماوند دعوت کرده بود ...از اونجایی که دفعه قبل خیلی بهمون خوش گذشته بود مخصوصا به مهتا این اواخر همش میگفت چرا دیگه نمیریم دماوند ؟؟
که انگار خدا با دل مهتا خانومی بود و ما دوباره به دماوند رفتیم ... صبح روز بعد از عید ساعت 6 صبح همراه خاله شیدا و دایی امیر به سمت دماوند حرکت کردیم ...صبحانه رو توی راه خوردیم ...کلی صبر کردیم تا یکم ساعت بگذره ... و صابخونه از خواب بیدار بشه ...دیگه ساعت 9:30 بود که رسیدیم ... اما هنوز بعضی از بچه ها خواب بودن و ما بیدارشون کردیم
اونجا جمعمون حسابی جمع بود خونواده خود دایی محسن و بچه هاش با عروس و داماد بودن ...خانواده خاله ام با عروسهاش همه بودن و خانواده ما که فقط دایی امید نبود و رفته بود شمال ...جاش خیلی خالی بود ....
خلاصه اونجا خیلی بهمون خوش گذشت ... بچه ها که مدام در حال بازی و خاله بازی و آب بازی و خاک بازی . گل بازی و ...... بودن آقایون هم میرفتن پیاده روی و گشت و گذار ... یه دفعه که از پیاده روی برگشتن دیدیم همه خیس آبن ..نگو یه آبشار پیدا کردن و همگی رفتن آب بازی
بعد از ظهر هم تو حیاط بالایی مشغول والیبال میشدن کلی سرو صدا .... زن داییم خیلی زحمت کشید تو این مدت عصر برامون آش درست کردو همگی رفتیم تو آلاچیق بالای باغچه که از اونجا همه اطراف پیدا ست و دور هم نشستیم و آش خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم .....
ما خانومها هم برای خودمون مشغول بودیم دیگه ....
شب بعد از خوردن شام ..ما خانومها نشستیم تو حیاط پایینی و اسم فامیل بازی کردیم ...اینقدر خندیدم و سر وصدا کردیم که نگو ...خیلی خوش گذشت ...اینقدر خندیدیم که دل درد گرفته بودیم ....
روز بعد زن دایی آبگوشت بار گذاشته بود که دسته جمعی خوردیم ... خیلی مزه داد .... بعد از ظهر هم خدا حافظی کردیم و به منزل برگشتیم .... موقع برگشتن یکم ناراحت بودم ... دو روز تو بی خیالی بودم به دور از هیاهوی شهر به دور از تلویزیون ..به دور از هر گونه مشغله ... چه آرامشی داشت ... خدایا شکرت ...به خاطر داشتن فامیل خوب ...خدایا شکرت به خاطر داشتن خانواده خوب ... خواهر وبرادرهای خوب ..که بودن باهاشون برام شادی و آرامش میاره .... خدایا شکرت هزاران هزار بار شکرت
این جا میخواستیم صبحانه بخوریم :
اینم از فسقلی های ما آماده برای بازی و شادی و شیطونی
اینجا برای گشت و گذار رفته بودیم کنار آب ....مهتا چون تازه از خواب بیدار شده بود یکم کسله ...
حالا داره یواش یواش سرحال میشه ...
اینجا همه باهم رفتیم آبشار برای آب بازی ...
اینجا یه خرچنگ پیدا کردیم و مهتا داره در مورد اون خرچنگه توضیح میده ...