از زندگی...
شبها میام تو اتاقت و کنار تختت میشینم و چند تا کتاب برات میخونم بعد مراسم بوس و شب بخیر و اینکه باید مدتی دستت رو توی دستم بگیرم ... بعد من خسته میشم و پایین تخت دراز میکشم تا خوابت ببره و هر بار بهم میگی مامان سرت رو رو زمین نذار درد میگیره...اون عروسک بزرگه رو بذار زیر سرت... ومن هر بار با شنیدن این جمله و مهربونی تو قلبم فشرده میشه و احساساتی میشم ... از اینکه اینقدر با مهر و محبتی ممنونم مهتای بی همتای من ... ........................................................................................................................................ این روزها کارهایی رو که توی مهد انجام میدید رو توی خونه به صورت بازی با عروسک هات یا تو...