lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

از زندگی...

شبها میام تو اتاقت و کنار تختت میشینم و چند تا کتاب برات میخونم بعد مراسم بوس و شب بخیر و اینکه باید مدتی دستت رو توی دستم بگیرم ... بعد من خسته میشم و پایین تخت دراز میکشم تا خوابت ببره و هر بار بهم میگی مامان سرت رو رو زمین نذار درد میگیره...اون عروسک بزرگه رو بذار زیر سرت... ومن هر بار با شنیدن این جمله و مهربونی تو قلبم فشرده میشه و احساساتی میشم ... از اینکه اینقدر با مهر و محبتی ممنونم مهتای بی همتای من ... ........................................................................................................................................ این روزها کارهایی رو که توی مهد انجام میدید رو توی خونه به صورت بازی با عروسک هات یا تو...
5 دی 1392

اولین سینما ...وسالگرد ازدواج مامان و بابا ♥

نهم آذر ماه سالگرد ازدواجمون بود ...ظهر با بابا یاسر رفتیم مهتا رو از مهد آوردیم و برای صرف ناهار رفتیم رستوران . یا به قول مهتا "استوران ". ناهار رو که خوردیم به سمت تهران حرکت کردیم تا بریم الهیه خیابون فرشته تالار عروسیمون رو برای تجدید خاطره ببینیم . بعد از اون یه سر رفتیم امامزاده صالح و نماز خوندیم . و به در خواست مهتا خانومی تصمیم گرفتیم بریم سینما ...چون تا به حال سینما نرفته بود یعنی فیلمی که به سنش بخوره نداشتیم که ببریمش . اما این دفعه فیلم عملیات مهد کودک روی پرده بود . از اونجایی که ما سینما فلسطین رو دوست داریم و اغلب دوتایی اینجا میرفتیم . تصمیم گرفتیم تا باز هم برای تجدید خاطره بریم سینما فلسطین . آخرین باری که دوتایی رفته ...
9 آذر 1392

عکسهای پاییزی

  نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست ...          بقیه عکسها در ادامه مطلب                                                                                       &...
5 آذر 1392

برف بازی

روز پنجشنبه  30 آبان به صورت خیلی اتفاقی و بدون برنامه ریزی  رفتیم جاده چالوس تا یکم  برف ببینیم ... اول رفتیم کندوان آش خوردیم . تونل کندوان رو رد کردیم و اولین فرعی رو رفتیم داخل که پر از برف بود و حسابی برف بازی کردیم .                             عکسها در ادامه مطلب   توی مسیر جاده بودیم که با بابا یاسر تماس گرفتن و گفتن که ماشین عمو علیرضا پیدا شده و حسااابی خوشحال شدیم و شادیمون بیشتر شد . مهتا و بابایی منتظر خوردن آش       وحالا شروع برف ...
30 آبان 1392

محرم 92

    امسال هم طبق روال هرسال شبهای محرم همراه بابایی به مسجد محله میرفتیم . اما امسال یه تفاوت دیگه داشت که مهتا تنها نبود چون مهد میرفت چند تا از دوستهای مهدش هم بودن که حسابی با هم بازی میکردن .... دو روز قبل از تاسوعا توی مهد برای بچه ها مراسم خاص اجرا کردن و ازمون خواسته بودن تا برای بچه ها سربند و زنجیر و پرچم و خلاصه هرچیزی که دارن بیاریم ... بعد از مراسم هم بهشون آش داده بودن .حسااابی به بچه ها خوش گذشته بود . و هر پدر و مادری هم که میومد دنبال بچه اش یه کاسه آش بهش میدادن . دستشون درد نکنه خوشحالم که برای مراسم معنوی و عزاداریمون ارزش قائلند تا  توی ذهن بچه ها نهادینه بشه .... یک شب هم رفتیم نمایشگاه ماکت کرب...
28 آبان 1392

مهربووون...

توی اتاق کنار  مهتا خوابیدم . ازش میپرسم : تو دنیا چه کسی رو بیشتر از همه دوست داری؟ جواب میده : بابایی و شمارو . بهش میگم منم تو دنیا از همه بیشتر شماو بابایی رو دوست دارم . با یه لحن خیلی خوردنی میگه : الینا رو هم دوست داشته باش . باهاش بازی کن ... آخه من دوسش دارم خواهرمه ... آخه من با تو چی کار کنم مهربوووووون  .................................................................................................................................... رفتم مهد دنبال مهتا . از خاله مریم میپرسم که مهتا امروز دختر خوبی بوده ؟ گریه نکرده ؟ مهتا خودش میگه : یکم گریه کردم . بعد خاله مریم توضیح میده که : امروز عمو علی آهنگ بوی سیب رو اج...
15 آبان 1392

از زندگی...

مهتای من ... دخترم ... این روزها دیگه به مهد رفتن عادت کردی ... شبها حدود ساعت 10 -10:30 باهم میریم توی اتاق تا بخوابی . و صبح ها هم قبل از ساعت 8 بیداری و طبق معمول از اتاقت صدا میکنی : مامان بیدار شو صبح شده :)....  دیگه بهانه نمیگیری برای رفتن و علاقه پیدا کردی . البته بگم که وقتی  میفهمی آخر هفته است و تعطیلی کلی خوشحال میشی و میگی : آخ جون تعطیله .....هههههه وقتی که ظهر میام دنبالت میای و دستت رو میندازی دور گردنم و باهم لاو میترکونیم هههههه... جالب اینجاست که بعضی از چیزهایی که تغذیه روزانه ات هست تو خونه لب نمیزنی اما تو مهد تا آخرش رو میخوری ... روز چهار شنبه هفته پیش چون یکم مریض بودی و آبریزش بینی داشتی نگذاشتم مهد بر...
11 آبان 1392

مهتا به مهد میرود ...

        بالاخره بعد از تحقیقات فراااوان و کنار امدن با خودم تصمیم گرفتم که مهتارو به مهد بفرستم ... از تاریخ 15 مهر ماه مهتای من به مهد شایگان که نزدیک خونه مامان جونه رفت . دو روز اول بسیار خوب و عالی بود به طوری که منو متعجب کرد .. اما از روز سوم بنا به ناسازگاری گذاشت و از خونه گریه میکرد و میگفت که نمیخوام برم هرچی صحبت میکردم باهاش . جایزه میخریدم . فایده ای نداشت .. البته بگم که اولش اینطوری بود و گریه و جیغ و داد راه می انداخت اما بعد از مدتی که سرش رو گرم میکردن همه چی از یادش میرفت و میشست به بازی و نقاشی ...خلاصه یکی دو روزی کل برنامه مهد رو بهم ریخت و مربیها ومدیرشون به خاطر مهتا خانوم ...
30 مهر 1392

آخرین سفر تابستان 92

        روزهای آخر تابستان 92 به همراه خانواده پدری مهتا  (  عمه فرزانه و خانواده به همراه عزیز و باباجون و خانواده )به شمال سفر کردیم . عمه فرزانه از طرف اداره توی روستای کترا نرسیده به رامسر ویلا گرفته بود  و از ما هم دعوت کردن تا همراهشون باشیم . صبح روز سه شنبه حرکت کردیم . توی این سفر زهرا دختر عمه فرزانه همبازی مهتا بود ... (بقیه در ادامه مطلب) روزهای آخر تابستان 92 به همراه خانواده پدری مهتا  (  عمه فرزانه و خانواده به همراه عزیز و باباجون و خانواده )به شمال سفر کردیم . عمه فرزانه از طرف اداره توی روستای کترا نرسیده به رامسر ویلا گرفته بود  و از ما هم دعوت کردن تا...
18 مهر 1392