lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

مادر تویی جون پناه من ...

    از چند روز قبل از روز مادر .... هی مهتا میپرسید : کی روز مامان میشه ؟ تا اینکه روز مادر وقتی با بابایی اومدن خونه تا در و باز کردم بابا یاسر یه چیزی در گوشش گفت و مهتا هم سریع گفت : روزت مبارک مامانی ♥ وکارتی رو که مهد بهشون داده بود و بهم داد . دوباره وقتی که رفتیم تو اتاق تا لباسهاش و عوض کنم ازم پرسید : کی روز مامانه .... گفتم امروز دیگه دوباره با اشتیاق بغلم کرد و محکم بوسم کرد و گفت : روزت مبارک مامانی . دیده بود که برای مامان جون هدیه کیف خریده بودیم ... میگفت من میخوام برای مامانم کادو یه کیف بزرگ و خیلی خوشگل بخرم ..... الهی ...عزیز دلم .... نمیدونی امسال با همین کلمات که از زبون تو شنیدم ...
31 فروردين 1393

نوروز 93

نوروز 93 هم از راه رسید و ما چهارمین سال رو با مهتا در کنار سفره هفت سین تحویل کردیم . به امید اینکه خدای مهربون بهترین احوال رو در سال جدید برامون رقم بزنه . امسال با دخترکم تخم مرغ رنگ کردیم و چقدر مهتا برای چیدن سفره هفت سین ذوق داشت و خوشحالی میکرد واقعا درسته که میگن عید برای بچه هاست . به خاطر خوشحالی اون بود که ما هم شاد بودیم .... همش میپرسید : کی عید میاد ؟ الان سال جدیده ؟ و به اشتباه میگفت سال 93 میره سال 92 میاد بعد از تحویل سال دخترکم رفت بیرون از در خونه و  در زد و همراه با شیرینی وارد شد تا مثل همیشه با وارد شدنش به خونه برامون برکت و  شادی و شیرینی بیاره .....           &n...
12 فروردين 1393

روزهای اسفند و خونه تکونی ...

و دوباره اسفند ماه رسید ... ماهی که من و بابایی خیلی دوستش داریم ...کلا حال و هوای قبل عید رو بیشتر دوست داریم .... مثل همیشه شروع به خونه تکونی کردیم . اول از کجا شروع کردیم ؟ اهان اتاق مهتا خانومی .... یک روز صبح که مهتا مهد بود همه اسباب بازی ها و  وسایل اتاقش رو آوردم چیدم توی تخت و بقیه رو هم که اضافی بود دور از چشم مهتا گذاشتم توی راهرو تا منتقل کنیم بیرون . واما سر ظهر که مشغول کار بودم مهتا از راه رسید و با خوشحالی تمام رفت سراغ عروسکهایی که تا به حال از دستش دور بودن ... از شلوغی اتاق به نفع خودش استفاده کرد . اینجا دخملی توی شلوغی داره بازی میکنه :      بقیه در ادامه مطلب اینجا بابایی داره شی...
29 اسفند 1392

مدت زمانی که نبودیم ...

توی این مدت  اول اینکه زیاد حوصله نوشتن نداشتم ....دوم اینکه تو بهمن ماه یک اتفاق نا خوشایند افتاد و مادر بزرگ بابا یاسر فوت کردن و ما در گیر مراسم ایشون بودیم و مدام در رفت و آمد بین تهران و کرج بودیم .... و سوم اینکه تو اسفند ماه نتمون قطع شد اگر بخوام از روزمرگی های مهتا جونی بگم این بود که جشن یلدا رو توی مهد برگزار کردن و ننه سرما اومد و براشون برنامه اجرا کرد و مهتا حسااابی خوشش اومده بود . این کارت یلدا که همراه با یه بسته آجیل به بچه ها دادن               متن داخل کارت: دیگه اینکه توی این مدت یه عکاس حرفه ای توی مهد از بچه ها باتم برفی و زمس...
24 اسفند 1392

غلط گیر...؟!

قضیه اینجوریه که مهتا خانوم ما به دوتا کلمه "آره " ...و "تو " ... خیلی حساسه .... اگر حواست نباشه و از یکی از این دوتا کلمه استفاده کنی بلافاصله غلطت رو میگیره و میگه : " تو ؟؟؟؟  یا میگه:  گفت آره ؟؟؟ حالا میخواد این شخص من یا بابا یاسر باشیم یا حتی مجری برنامه تلویزیون یا حتی خواننده یه ترانه ....  بعله .... همچین دخملی داریم ما .... ...
13 اسفند 1392

عروسک شلمان ..

    چند وقت پیش  بابا جون مهتا یه چراغ خواب موزیکال شلمان  براش آورد که یکی هم برای تولد الینا گلینا کادو تولد بردیم ... مهتا اینقدر (یا به قول خودش اندق ) از این عروسک خوشش اومد که نگو ..  آخه این عروسک تصویر رنگارنگ از ماه و ستاره روی سقف و دیوارها میندازه ....منتظر بود تا شب بشه و کل چراغ های خونه رو خاموش کنه وبشینه رنگهای چراغ خواب رو ببینه و به آهنگش گوش بده ... از طرفی هم راضی نمیشد بره تو اتاق خودش و این کار رو بکنه  میخواست پیش خودمون باشه دوست نداشت تو تاریکی تنها تو اتاق باشه ...خلاصه ما هرچی میگفتیم دختر میخوایم تلویزیون ببینیم ..یا اینکه من توی آشپزخونه مشغول کارم خواهشا چراغ رو روشن کن اما...
9 بهمن 1392

سنجش بینایی..

طبق روال هر ساله برنامه سنجش بینایی توی مهد ها برگزار شد که مهتای من هم امسال مورد ارزیابی قرار گرفت تا اینکه مربی مهد بهمون گفت که  مهتا همکاری نمیکنه باید با دستگاه معاینه بشه . وما رو ارجاع دادند  به کلینیک بهبد .برای معاینه با دستگاه اپتومتری .ما هم رفتیم و خانوم اپتومتریست بعد از معاینه گفتن چشم چپ مهتا مشکل داره یعنی کمی ضعیفه و باید 6 ماه دیگه برای معاینه مجدد بریم .. هرچی سوال میکردم زیاد درست جواب نمیداد و خلاصه  با یه نگرانی وحشتناک از کلینیک اومدیم بیرون وقتی به بابا یاسر گفتم خیلی ناراحت شد اصلا باورش نمیشد .خودم که دیگه هیچی تا چند روز فقط کارم  گریه و دعا به درگاه خدا بود ...اصلا دلم نمیخواست که مهتا عینکی...
8 دی 1392